روزی من چهل ساله میشوم و موهایم جوگندمیحتما بازهم تنهایی قدم میزنم و بازهم نفس هایی از اعماق وجودم میکشم آن روزها کم حرف تر و آرام تر میشوم کمتر میخندم کمتر گریه میکنم بیشتر نگاه میکنمو عمیق تر فکرمیکنم حتی شاید خردادی بیاید و تورا فراموشم شودفراموشم شود تورا کنار دیگری دیدن به چه معناست توهم کمتر چشمانت میدرخشد و به آراستگیِ قبل نیستی و هرگز خاطرت نیست حرف هایم را و صدایم که با آن غریبه ای، میان کدام خاطره فراموشی ات خاک میخورد و اصلا برایت مهم نیست تنها مخاطب زندگیِ یک زن بودن چه حسی دارد لابد آن موقع دخترت عاشق شده و سعی داری انتخاب منطقی را یادش دهی و برای دوست داشتنش دلیل عقلانی بخواهی و یکروز که سعی داری هوای یک عشق را از سر دخترت بپرانی یاد من میوفتی یاد دخترکی دیوانه وار عاشقت بود ناخودآگاه خشکت میزند و یک لبخند عمیق از انبار کهنه دلت بیرون می آید نفست حبس میشود و من را بیاد می آوریو مقایسه بینیک دخترک دیوانه دوران جوانی ات با شریک زندگی کنونی اتگند بزند به تمام دلایل منطقی اتو بلاخره متوجه میشویعاشقی منطق نداردو دوست داشتن دلیل...
- پنجشنبه ۳۱ تیر ۹۵